داستانک
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

به نام خدا

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

میان شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و شگفتی به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، سرانجام پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم !

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ...

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند گامی از مسجد دور شدند که جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و میان فقرا پخش کند و به کمک نیاز داردم ...!

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد !

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در میان شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را کشته است نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح سوگند که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!


سخن روز : آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند . . . تولستوی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:جوان,جوانی,سوگند,فریب,تولستوی,رکعت,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی