داستانک ها
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

 

پاره آجر

 روزی مردی ثروتمند درخودروی نو و گران قیمت خود، با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از میان دو خودروی پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به خودروی او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و زود پیاده شد و دید که خودرو اش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان با تلاش فراوان سرانجام توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند. پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم." برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم." مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار خودرو اش شد و به راه افتاد....

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

 

  حیایى غریب از سگ

 شادروان آقاى بلادى فرمود یكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل كرد كه:
در پاریس خانه اى كرایه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول كشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم، به طورى كه تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله كرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزید. در خانه را باز كردم و هرچه اصرار كردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح كه به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است...
اینجاست كه باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب كنیم كه چقدر بى حیاییم، راستى كه چرا از پروردگارمان كه همه چیزمان از او است حیا نمى كنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟

منبع:داستانهای شگفت شهید دسغیب

 

پیامک

 شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش، به گناهانش فکر می کرد. روش نمیشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود.
به خودش گفت : اگه من جای خدا بودم، دیگه با این کارهایی که کردم، هیچ وقت یه همچین بنده ای رو نمی بخشیدم.
صدای اذان بلند شده بود، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نمیخورد. یه مرتبه صدای موبایلش سکوت شب رو شکست.
دوستی براش
Sms فرستاده بود: "پاشو نمازت قضا نشه!!"

 

  غرور و تکبر

 یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست درون باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. پس از رفتن باغبان، مشاجره میان شاخه و برگ بالا گرفت و سرانجام دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: "اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه زندگی ات من بودم!!!"

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی