داستانک
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

همه چیز با یه نگاه شروع شد

چهار سال پیش

وقتی اومدم درون مغازه

 

پس از کلی نگاه کردن

 

به من ابراز علاقه کردی

 

وقتی مطمئن شدی بهت علاقه دارم

 

بهم وعده وعید دادی

 

و من چه سرخوش از این همه حرف

 

مست عشقی بودم که به ظاهر بر زبانت جاری بود

وقتی اومدی خواستگاری

روی ابرها بودم

برای تویی که همه وجودم بودی

جلوی همه ایستادم

وقتی گفتی نمیتونم عروسی بگیرم

باز هم من جلوی همه ایستادم

حرف از مهریه شد

باز هم من جلوی همه ایستادم

مگر مهم بود این چیزها

مهم عشق بود و باز هم عشق

من عاشقت بودم

حتی اگر زندگی در یک اتاق با تو شروع میشد

تو باید میرفتی سربازی

من رفتم سر کار

از سربازی برگشتی

باز هم ابراز عشق ما بود

من سر کار میرفتم و تو دانشگاه

4 سال گذشت

یه کار نیمه وقت داشتی و باز هم درس

من با کار سرگرم بودم و بعد هم با سختی میساختم برای تو

2 سال دیگر هم گذشت

تخصص گرفتی

دیگر حوصله من و بچه را نداشتی

دیگر من آنی نبودم که بتوانی در کنارش خوشبخت باشی

منی که سخت کار کردم به خاطر عشق و به خاطر تو

منی که درس نخوندم برای پیشرفت تو

حالا دیگه در مهمانیهای تو من جایی نداشتم

با دکترهای هم دوره ات میگشتی ، بدون من

آخر من که سواد نداشتم

و این برای تو شرمندگی بود

و هر روز تنها تر از گذشته شدم

چند ماه آخر

گفتی : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...

تو اصلا منو درک نمیکنی !

یکسال پیش هم بهت گفتم ...

من برای این زندگی خیلی تلاش کردم ....

هیچکس هم نفهمید ... برای من همه چی تموم شدس !

گفتم : شاید اگر یه مدت از هم دور باشیم تصمیمت عوض بشه

بفهمی که هنوز هم عشق هست

برو مسافرت... فکر ما هم نباش

دو ماه رفتی

و چه سخت بود نبودنت

خدایا ! هنوز هم دوستش دارم ؟!

با اینکه میدونم که من برای تو وجود ندارم

با اینکه میدونم دیگه هیچ علاقه ‌ای نیست

 برگشتی...

در زدی ...

مادرم دررو باز کرد ...

پدرم دست به کمر زد تا بتواند از جایش بلند شود

آخر سخت بود برایش غم و اندوه فرزند

تو چشای مادرم نگاه کردی و گفتی : من نمیتونم با زنم زندگی کنم

مادرم : اشک از چشمانش جاری شد

پدرم : چرا ؟

تو : منو درک نمیکنه، نمیفهمه من چی میگم، چی میخوام

پدرم : در زندگی کم گذاشته،‌از عشق؛ از محبت؛ از اینکه برای تو همه سختیهارو به جون خرید؛ کار کرد تا به تو بگویند آقای دکتر یا آقای مهندس

تو : سکوت ...

تو : برای من همه چی تموم شدس ! بچه هم برای خودش ! مهریه اش هم میدهم

پدرم : این همه سال رنج کشیدن و سختی کشیدن را میتوانی بپردازی

این دل شکسته را میتوانی عمل کنی

این روح زخمی را میتوانی التیام بخشی

تو: فقط نگاه کردی

من قلبم شکست ،‌با بغض گفتم بدون که همیشه دوستت خواهم داشت

حتی پدر و مادرت هم از داشتن فرزندی مثل تو خجلت زده اند ولی من همچنان عاشقت هستم

و به بچه مان از عشق تو و از خوبیهای اولین سال با هم بودن میگویم

پدرم : برو...

ازسرکاربرمی گردم ...

مادرم دررو باز می کنه ...

فرزندم را بی تابانه در آغوش میکشم

پدرم کنارم می شینه ...

مادرم هم کنارم می شینه ...

تو چشماشون نگاه می کنم ...

میگم : تنها شدم

میگن : تنهات نمی ذاریم...

بچه ام بزرگ شده و محکم دستانم را میفشارد

اما چیزی درون قلبم تیر میکشد

خودم هم نمیدانم چیست...

 

 

سخن روز : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا دلها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:نیمه,نیمه وقت,حوصله,آنی,جرج آلن,مغازه,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی